با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد
حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالین"را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد
یکلام از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد
"لن ترانی"نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد
گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهــــانی من گــــوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی سوختــم سوختــم این راز نهفتن تا کی
****
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم بستهی سلسلهی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
****
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم
****
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
****
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
****
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست نغمهی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
****
چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمهی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
****
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
****
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه سد بادیهی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
****
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
****
ای پسر چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بیباکی چند چه هوسها که ندارند هوسناکیچند
****
یار این طایفه خانهبرانداز مباش از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآوزا مباش غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
****
در کمین تو بسی عیب شماران هستند سینه پر درد ز تو کینهگذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینهفکاران هستند غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
****
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
بزن باران بهاری کن فضا را
بزن باران و تر کن قصه ها را
بزن باران که از عهد اساطیر
کسی خواب زمین را کرده تعبیر
بشارت داده این آغاز راه است
نباریدن دلیل یک گناه است
بزن باران به سقف دل که خون است
کمی آنسوتر از مرز جنون است
بزن باران که گویی در کویرم
به زنجیر سکوت خود اسیرم
بزن باران سکوتم را به هم زن
و فردا را به کام ما رقم زن
بزن باران به شعرم تا نمیرد
در آغوش طبیعت جان بگیرد
بزن باران،بزن بر پیکر شب
بر ایمانی که می سوزد در این تب
به روی شانه های خسته ی درد
به فصل واژه های تلخ این مرد
بزن باران یقین دارم صبوری
و شاید قاصدی از فصل نوری
بزن باران،بزن عاشق ترم کن
مرا تا بی نهایت باورم کن
لالا لالا بخواب دنیا خسیسه
واسه کمتر کسی خوب مینویسه
یکی لبهاش همیشه غرق خنده اس
یکی پلکاش تو خوابم خیسه خیسه...!
خداوندا پرسشی دارم...؟
رها کن آسمانها را،بیا اینجا قضاوت کن
ببینم در زمین یک مرد پیدا میکنی یا نه؟
تو هم مثله همه،امروزو فردا میکنی یا نه؟
بندگانت را از ننگ آدم بودن و بیهوده فرسودن،مبرا میکنی یا نه؟
برای آخرین پرسش
قیامت را بگو،مردانه،برپا میکنی یا نه؟
خاطرات را باید سطل سطل
از چاه زندگی بیرون کشید!
خاطرات نه سر دارند و نه ته
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند
می رسند...
گاهی وسط یک فکر
گاهی وسط یک خیابان
سردت می کنند،داغت می کنند
رگ خوابت را بلدند،زمینت می زنند
خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند!!
نگه دگر به سوی من چه می کنی
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو . . . برو . . . به سوی او ، مرا چه غم
تو آفتابی . . . او زمین . . . من آسمان
بر او بتاب زان که من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان
بر او بتاب زانکه گریه می کند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشته ها
دل تو مال من ، تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من
گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر به سوی ات این چنین دویده ام
به عشق عاشق نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بیفروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو شراب و دولت وصال او
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندر وهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجهء دست جفا است
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پرکن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتش کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را در بند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دل نشین
بر تنم کی مانده از او یادگار
جز فشار باوران آهنین
من چی می دانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دلم جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت
مستی ام از سر پرید ای هم نفس
بار دیگرپر کن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خود پرست
تا به پایان آرم این افسانه را . . .
بحبک لو قریب منی ,, بحبک لو بعید عنی
اگر به من نزدیک باشی دوستت دارم ، اگر(حتی) از من دور باشی دوستت دارم
بحبک کل یوم اکتر
هر روز بیشتر دوستت دارم
حیبی انت ساحرنی حبیبی انتا آسرنی
ای عشقم تو من را جادو کرده ای ، ای عشقم تو من را اسیر خود کرده ای
جبیی وانتا مش جمبی معک قلبی یاروح قلبی
ای عشقم (اگر) کنارم نباشی قلبم با توست ای تمام وجود قلبم
سنین رایحه وسنین جایه بشوف احلامی بعنیه
سال های رفته و پیش رو ، رویاهایم را در چشمانم میبینم
وبحس الکون ضحک لیا ضحک لیا
و دارم حس میکنم که دنیا برای من خندید
ولا قبلک ولابعدک ولابقدر على بعدک
و نه پیش از تو و نه پس از تو
وقلبی یاغالی لیک وحدک
و دلم ای گرانبها برای تو تنهاست (برای خود خود توست)
غریبه حیاتی من غیرک
زندگیم بدون تو بی معنی و با من غریب است
غریبه عشان مالیش غیرک
اینگونه است چون جز تو را ندارم
اعیش فیها لمین غیرک لمین غیرک
در آن بجز برای تو برای چه کسی زندگی کنم ؟
تعالى قلبی مستنی تعالى حبیبی طمنی
بیا که قلبم انتظارت را میکشد ، بیا ای عشقم و من را به عشقت مطمئن کن
تعالى یاحبیب عمری فداک عمری
بیا ای عشق دوران زندگیم ، عمرم فدای تو