دل نوشته های من

دل نوشته و دست نوشته های من

دل نوشته های من

دل نوشته و دست نوشته های من

با خودتان

شاه رفته مملکت شاه پور می خواهد چه کار

کله ی بی مو گل سر شور می خواهد چه کار

آن که سهم فارغ التحصیلی اش بی کاری است

انتخاب رشته و کنکور می خواهد چه کار

ازدواج امروزه صد اصل و ریشه صد مشکل است

ابتدای این مصیبت سور می خواهد چه کار

کشوری که هست در آن ساز و موسیقی حرام

در سرود ملی اش شیپور می خواهد چه کار

ما که دیگر از زمین و آسمان فیلتر شدیم

فیلم هایمان فیلتر و سانسور می خواهد چه کار

در دهی که سالها از بیخ بخت اش خفته است

پاسبانش این همه کافور می خواهد چه کار

دزد ها چون با رشوه از هر دری رد می شوند

پس دم در افسر و مامور می خواهد چه کار

سارقی که خورده یکجا نصف بیت المال را

چهره شطرنجی و مستور می خواهد چه کار

زاهد ما حاصل انگور کشور را خرید

یک مسلمان این همه انگور می خواهد چه کار

مومنی که با قناعت عادت کرده بعد مرگ

آن همه قصر و شراب و حور می خواهد چه کار

آنکه رسوایی و بد نامی برایش ارزش است

افترا و وصله ی ناجور می خواهد چه کار

با چنین لاطاعلاتی کند گور خویش را

شاعر بیچاره دگر گور می خواهد چه کار

مفاهیم متضاد

مفاهیم متضاد را پرستیده ام . . .
زیبا معنا شده اند . . .
گاهی باید تضادها معنا شوند بر مفاهیم تنها . . .
مثل فاحشگی در عین بکارت . . .
مثل رابطه در زمان قاعدگی . . .
ومثل من و تو . . .

فاحشه

سلام فاحشه !
تعجب کردی ... !؟ می دانم که در کسوت مردان آبرومند ، اندیشیدن به تو رسم ، و گفتن از توننگ است .
اما می خواهم برایت بنویسم . . .
شنیده ام : تن می فروشی ، برای لقمه ای نان !
چه گناه کبیره ای ، می دانم که می دانی همه تو را پلید می دانند ، من هم مانند همه ام .
راستی روسپی ! از خودت پرسیده ای چرا اگر در سرزمین من و تو ، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیاورد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!! اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش را آزاد کند این << ایثار >> است !
مگر هر دو از یک تن نیست ؟ مگر هر ذو جسم فروشی نیست ؟
تن در برابر نان ننگ است . . .
بفروش ! تنت را حراج کن . . . من در دیارم کسانی را دیده ام که دین خدا را چوب می زنند به قیمت دنیایشان . . .
شرفت را شکر که اگر می فروشی از تن می فروشی نه از دین .
شنیده ام روزه می گیری ، غسل می کنی ، نماز می خوانی .
چهارشنبه ها نذر حرم امام زاده صالح داری ، رمضان بعد از افطار کار می کنی ، محرم تعطیلی .
من از آ« می ترسم که روزی با ظاهر عالمانه ، جمعه بازار دین خدا را براه کنم ، زهد را بساط کنم ، غسل هم نکنم ، چهارشنبه هم به حرم امام زاده صالح نروم ، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم و محرم هم نعطیل نکنم .
فاحشه . . . !!! دعایم کن .

من و خدا

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایی من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین

هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در هم عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخواه و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم

خداوندا نفهمیدم خطا کردم

 

The secret is not to say that their help

The secret is not to say that their help
I have not whine in his instrument
Involved both a harp pick God
To pick up his singing Brkshm
I locked my lips off
Familiar with the key can open it
My child is suffering under persecution
With your finger to fulfill my
This time the self-filling cup
Filling the cup of his blood
Drunk drunk now so that the salt
I tell you the story of his charm
I ask you what color your eyes
I was stuck in my eye color
That drew fire from his eyes
I would go crazy in this section
Who gave you the life of the
I sit beside the fire kiss
When the body of his legacy remains
Except that the iron
I know what my head's finger
Among the foundations of my coma
I know that this confusion
Because my hair has fallen oak involved
My heart was on fire was
The bandit took the faith
I was losing patience lap
I'm in the leg was Sanm
I jumped out of a drunk's breath
Once again filling up the cup
Give your heart and its blood-fashioned
To get to the end of this story. .

بعضی ها

 

 

امان از دست بعضی ها که دست از سر ما بر نمی دارند 

رفتم و شد!

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد

با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالین"را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد

یکلام از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد

همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد

"لن ترانی"نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد

تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد

مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد

خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد

گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و ش
د 

وحشی بافقی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهــــانی من گــــوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی سوختــم سوختــم این راز نهفتن تا کی

****
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده ‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

****
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم

****
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

****
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

****
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

****
چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

****
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

****
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

****
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

****
ای پسر چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی‌باکی چند چه هوسها که ندارند هوسناکی‌چند

****
یار این طایفه خانه‌برانداز مباش از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آوزا مباش غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

****
در کمین تو بسی عیب‌ شماران هستند سینه پر درد ز تو کینه‌گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه‌فکاران هستند غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

****
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند 

بزن باران

بزن باران بهاری کن فضا را

بزن باران و تر کن قصه ها را

بزن باران که از عهد اساطیر

کسی خواب زمین را کرده تعبیر

بشارت داده این آغاز راه است

نباریدن دلیل یک گناه است

بزن باران به سقف دل که خون است

کمی آنسوتر از مرز جنون است

بزن باران که گویی در کویرم

به زنجیر سکوت خود اسیرم

بزن باران سکوتم را به هم زن

و فردا را به کام ما رقم زن

بزن باران به شعرم تا نمیرد

در آغوش طبیعت جان بگیرد

بزن باران،بزن بر پیکر شب

بر ایمانی که می سوزد در این تب

به روی شانه های خسته ی درد

به فصل واژه های تلخ این مرد

بزن باران یقین دارم صبوری

و شاید قاصدی از فصل نوری

بزن باران،بزن عاشق ترم کن

مرا تا بی نهایت باورم کن

بخواب دنیا

لالا لالا بخواب دنیا خسیسه

واسه کمتر کسی خوب مینویسه

یکی لبهاش همیشه غرق خنده اس

یکی پلکاش تو خوابم خیسه خیسه...!