نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندر وهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجهء دست جفا است
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پرکن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتش کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را در بند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دل نشین
بر تنم کی مانده از او یادگار
جز فشار باوران آهنین
من چی می دانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دلم جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت
مستی ام از سر پرید ای هم نفس
بار دیگرپر کن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خود پرست
تا به پایان آرم این افسانه را . . .