دل نوشته های من

دل نوشته و دست نوشته های من

دل نوشته های من

دل نوشته و دست نوشته های من

مفاهیم متضاد

مفاهیم متضاد را پرستیده ام . . .
زیبا معنا شده اند . . .
گاهی باید تضادها معنا شوند بر مفاهیم تنها . . .
مثل فاحشگی در عین بکارت . . .
مثل رابطه در زمان قاعدگی . . .
ومثل من و تو . . .

فاحشه

سلام فاحشه !
تعجب کردی ... !؟ می دانم که در کسوت مردان آبرومند ، اندیشیدن به تو رسم ، و گفتن از توننگ است .
اما می خواهم برایت بنویسم . . .
شنیده ام : تن می فروشی ، برای لقمه ای نان !
چه گناه کبیره ای ، می دانم که می دانی همه تو را پلید می دانند ، من هم مانند همه ام .
راستی روسپی ! از خودت پرسیده ای چرا اگر در سرزمین من و تو ، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیاورد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!! اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش را آزاد کند این << ایثار >> است !
مگر هر دو از یک تن نیست ؟ مگر هر ذو جسم فروشی نیست ؟
تن در برابر نان ننگ است . . .
بفروش ! تنت را حراج کن . . . من در دیارم کسانی را دیده ام که دین خدا را چوب می زنند به قیمت دنیایشان . . .
شرفت را شکر که اگر می فروشی از تن می فروشی نه از دین .
شنیده ام روزه می گیری ، غسل می کنی ، نماز می خوانی .
چهارشنبه ها نذر حرم امام زاده صالح داری ، رمضان بعد از افطار کار می کنی ، محرم تعطیلی .
من از آ« می ترسم که روزی با ظاهر عالمانه ، جمعه بازار دین خدا را براه کنم ، زهد را بساط کنم ، غسل هم نکنم ، چهارشنبه هم به حرم امام زاده صالح نروم ، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم و محرم هم نعطیل نکنم .
فاحشه . . . !!! دعایم کن .

من و خدا

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایی من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین

هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در هم عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخواه و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم

خداوندا نفهمیدم خطا کردم

 

The secret is not to say that their help

The secret is not to say that their help
I have not whine in his instrument
Involved both a harp pick God
To pick up his singing Brkshm
I locked my lips off
Familiar with the key can open it
My child is suffering under persecution
With your finger to fulfill my
This time the self-filling cup
Filling the cup of his blood
Drunk drunk now so that the salt
I tell you the story of his charm
I ask you what color your eyes
I was stuck in my eye color
That drew fire from his eyes
I would go crazy in this section
Who gave you the life of the
I sit beside the fire kiss
When the body of his legacy remains
Except that the iron
I know what my head's finger
Among the foundations of my coma
I know that this confusion
Because my hair has fallen oak involved
My heart was on fire was
The bandit took the faith
I was losing patience lap
I'm in the leg was Sanm
I jumped out of a drunk's breath
Once again filling up the cup
Give your heart and its blood-fashioned
To get to the end of this story. .

بعضی ها

 

 

امان از دست بعضی ها که دست از سر ما بر نمی دارند