دل نوشته های من

دل نوشته و دست نوشته های من

دل نوشته های من

دل نوشته و دست نوشته های من

قطعه ای برای سنگ قبرم

در این تنگ جای تار

خفته بی هنگام عقابی سرخ !!!

شکارش بوسه و گل

و در رگهای جوشانش زلال جاری عشق

به انسان بود و آزادی

تو ای بیدار

شدی آخر اگر آزاد  !!!

به هنگام عبور از خاک این عاشق

بخوان آواز آزادی برای او

که آزادی , آزادی , آزاد . . .

یک دسته گل

یک دسته گل برای کسانی که قلبشان را شکسته ام

یک دسته گل برای آنهایی که گفتند دوستت دارم

و برای همیشه از یادم بردند

یک دسته گل برای لحظه هایی که قشنگ بود ولی تلخ شد

یک دسته گل بیاد نگفته ها به یاد رنگ دیگر مهتاب و بوی شب

بیاد روزهای نیامده و نرفته

یک دسته گل

امشب به آب خواهم داد

حافظ

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما*چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون*روی سوی خانه خمار دارد پیر ما

در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم*کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است*عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد*زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی*آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش*رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

مصدومـــــه (بیقول فى حقى)

بیـــقول فی حقـــی کلام کتـــر مـــش حلــــو لیـــه

چرا حرفهای ناخوشایند زیادی در حقم می زند؟

بیـــقــول مــــلیـــش لازمه ف حیاتو من النهارده

می گوید که از امروز دیگر نیازی به وجودش در زندگی من نیست

وعشــــان مهـــوش عــــارف یـــقول بـــغلط فــی ایــه

و چون نمی داند که گناهم چیست

بیــــقول تعـــب منـــــی عشــــــان

می گوید از من خشته شده است چون

مشـــــــــــاعـــــــری بـــارده

احساسات سردی دارم

بیـــقول فی حقـــی کلام کتـــر مـــش حلــــو لیـــه

بیـــقــول مــــلیـــش لازمه ف حیاتو من النهارده

لـــــو فیــّا عیـــــب مــــش عــــیــب یـــقــول للنـــاس علیــه

اگر من ایرادی دارم ، زشت نیست که به مردم بگوید

ویـــحاکی فیــــه .. مـــهو مـــش صغیـــر ع الکلام ده

و در موردش حرف بزند... در مورد این حرفها بچه نیست

مصدومه بجد ومش بنطق ولا عارفه ارد

واقعا ضربه خوردم و حرفی نمی زنم و نمی دانم چطور جواب بدم

مصدومه عشان شکلو فعینی بقى مش ولا بـــد

ضربه خوردم چون وجه ی او در نزد من دیگر پسندیده نیست

لـــــــو طـــول الوقـــت هنــــفضل نــــتـــکلم عــلى بعض

اگر ترجیح می دادیم که تمام وقت درمورد هم حرف بزنیم

ح نخلـــی ایـــه للغــــرب عشــــــان یحـــکو فیــه

چه لزومی داشت که دیگران را بذاریم در موردش حرف بزنن

ازای بیـــنسى عشـــــانو یــامـــا عــــملـــــت ایـــــه

چطور فراموش می کند و چه کارهایی که برایش انجام ندادم

بعـــد امّــا کـــل حـــاجه حلوة عـــرفـــها بیـــّا

بعد از اینکه چیزهای زیبایی در مورد من شناخت

معـــقـــول بـــقـیـت دلـــوقتی مـــــش حــــلوه ف عیــنــیــه

با عقل جور در می آید که اکنون دیگر در چشمانش زیبا به نظر نمی آیم

معـــقـــول کمـــان کـــل العـــبر طلـعــها فیّـــــا

با عقل جور در می آید که تمام عبرت ها را بر سر من بیاورد

بالخیــــــر انــــا مــــن یـــومــــی بــتــکــلم علیــــه

من از روز اول از او به نیکی یاد می کنم

وح یخســـر ایـــه

و چه ضرری می کند

لــــو بالخیـــــر اتـــکــلم علیّـــا

اگر در موردم به نیکی حرف بزند 

مــتــعرفــش لیـــه

متعرفــــش لیه فی وقت اما بحتاج حد جمبی اشتکیلو

نمی دانی چرا که وقتی به کسی نیاز دارم تا باش درد دل کنم

بتبقى انت اول حـــد یجی فبالی اجیلو

تو اولین کسی هستی که به ذهنم می رسی

وتبقى انت اول حـــــد افضفض یومــها لیه

و تو اولین کسی خواهی بود که باش درد دل می کنم

متعرفش لیه

نمی دانی چرا؟

فی وقت اما اشوفک یومها بجری علیک اوام

آن روزی که تو را می بینم ، آن وقت به سوی تو روانه می شوم

وانا معاک بحب کتیر اطول فی الکلام

و وقتی که با تو هستم دوست دارم که صحبتم را زیاد کنم

واخد راحتی واحکـــی فی اللی نفســـی فیه

و احساس راحتی می کنم و آن چیزی که دوست دارم در موردش حرف می زنم

متعرفش لیه

نمی دانی چرا؟

لو ابص لک ما بشلش عینی من علیک

وقتی به تو نگاه می کنم چشمانم را از چشمانت بر نمی دارم

واول باول کل حاجه بقلها لیک

و هر چیزی را اول وقت به تو می گویم

ولیه بس صوتی بیحلى لما بینادیک

و چرا صدایم فقط زمانی که تو را ندا می زنم زیبا می شود

ولیه بس اسمی بیحــلى لو تندهنی بیــــه

و چرا اسمم فقط وقتی تو با آن مرا صدا می زنی زیبا می شود

ما تعرفش لیه

نمی دانی چرا ؟

بحس انک انت اللی بقیت مسؤوله منّو

احساس می کنم که فقط نسبت به تو مسولیت دارم

واحس انک انت اللی انا مسؤوله عنّو

و احساس می کنم که نسیت به تو مسولیت دارم

واحس ان فیک شایفه اللی انا بدور علی

و احساس می کنم در تو آنچه که دنبالش می گردم می بینم

ما تعرفش لیه

نمی دانی چرا؟

انا ازای بقیت ما بخفش وجریئه ف هواک

من چگونه در عشق تو ترس به دل راه نمی دهم و پر جرئت شدک

وبقدر على اللی ما یتقدرش علیه .. معاک

و با تو بر انچه که ناتوان بودم ، توانا شدم

ولو کان ده مش حب انــت قلی ده یبــقى ایه

اگر این عشق نیست پس چیست ؟ تو به من بگو

ما تعرفش لیه

نمی دانی چرا؟ 

تصدق بمین

بســـمع اســـمک بدمّــع (افتکرت(

نامت را چو بشنوم اشکم جاری می شود

افـــتــکرت فضــلت اضــحــک والدمــوع

فکر کردم و بهتر دانستم که بخندم و اشک ها

نزلـــت اوی وجریــت اوى وحشتنی ایامک اوی

بسیار نازل شد و بسیار جاری شد و روزهایت مرا زیاد دلتنگ کرد

ما تقلــی هو مفیــش طریــقه

نمیگویی که راهی نیست

فیــها انســــاک اوی

که در ان تو را زیاد فراموش کنم

ومقــلــش اه

و آه نگویم

اه

آه

حبیـــبــی قول کـــده

اینگونه بگو ای عشق من

ضـــاعت کل الامانی

تمام آرزوها رفتند

وانا مش هستنى تانی

و من دیگر منتظر نخواهم ماند

واطفیلی النار کفایه

و آتش را خاموش کن ، کافی است

نار الفرقه بتوجع

آتش فراق دردناک است

حبـیــبــی قول کده

ای عشق من اینگونه بگو

علشان مش ح اقدر اسمع

چون نمی توانم بشنوم

کلــمة ایمــتا هترجع

جمله ی کی بر می گردی

ومفیــش دموع فعینی

و اشک در چشمانم نیست

بسمع اســـمک بدمّــع

نامت را چو بشنوم اشک می ریزم

بسمع اســـمک بدمّــع

نامت را چو بشنوم اشک می ریزم

کـــل وقت انــا روح و ادور فی اللی کان

همیشه می روم و در بودها می گردم

واســتــفدت انا ایــه بصـــوره من زمـــان

و من از عکس قدیمی چه سودی برده ام

منــا شفتــها اللــی سبــتها

من ان را دیدم ، انچه که رها کردم

یا ریتــنــی شیلــتک منّــها

ای کاش تو را آز ان بر می داشتم

او کنــت حتــى ما شفش فیها

و یا حتی تو را در ان نمی دیدم

احـــلــى ایــام عشتــها

بهترین روزهایی که زندگی کردم 

شهر

میمونی در درونم ورجه و ورجه می کند

که نه سیاست دوست دارد و نه فلسفه می خواند

دیروز هم داشت به ریش فروید می خندید

می گفت : انسان پیچیده ترین احمقی است که  دیده است

یک قناری هم در گلویم بق کرده  است و حرفی نمی زند

در کله ام نیز چند گرگ پرسه می زنند

چه باغ وحش درندشتی  !

" اشتباه نکنید شهر را می گویم "

معادله

وقتی خود را بیشتر از مردم دوست بداری تنها خواهی ماند

وقتی مردم را بیشتر از خود بخواهی تحقیر می شوی

وقتی هم مردم  را دوست بداری و هم خود را

 از خود  رانده می شوی که ساده لوحی

وقتی نه مردم را دوست بداری و نه خود را

می گویند آدم جالبی هستی و بعد فراموشت می کنند

" لطفا از من نخواهید که این معادله را حل کنم "

بلوغ . . .

بچه که بودم می گفتم :

خدایا برای دوست داشتن مردم

به من شهامت بده

نوجوان که بودم می گفتم :

خدایا برای دوست داشتن مردم

به من طاقت بده

و حالا می گویم :

خدایا برای دوست داشتن مردم

به من لیاقت بده

بی ستاره

اگر چه غرق شب ایم و بی صدا ولی به یاد دار

که فریادی بودیم در دهان خالی شب آذرخشی بر فراز زمین سترون

و بلوغ درد در کوره راه های اعصاب

به یاد دار

که قطرات باران بودیم بر گرفتگی صورت

صداقت وهم آلود مهتاب

نبضی در ساقه ظریف علف

و رد پایی در بی خوابی مزمن عشق

گفتی تا شب نباشد ستاره ها نمی آیند

ستاره ها رفتند و شب ماند ولی به یاد دار

که بی ستاره نیز از این کویر می توان گذشت