دل نوشته های من

دل نوشته و دست نوشته های من

دل نوشته های من

دل نوشته و دست نوشته های من

مــتــعرفــش لیـــه

متعرفــــش لیه فی وقت اما بحتاج حد جمبی اشتکیلو

نمی دانی چرا که وقتی به کسی نیاز دارم تا باش درد دل کنم

بتبقى انت اول حـــد یجی فبالی اجیلو

تو اولین کسی هستی که به ذهنم می رسی

وتبقى انت اول حـــــد افضفض یومــها لیه

و تو اولین کسی خواهی بود که باش درد دل می کنم

متعرفش لیه

نمی دانی چرا؟

فی وقت اما اشوفک یومها بجری علیک اوام

آن روزی که تو را می بینم ، آن وقت به سوی تو روانه می شوم

وانا معاک بحب کتیر اطول فی الکلام

و وقتی که با تو هستم دوست دارم که صحبتم را زیاد کنم

واخد راحتی واحکـــی فی اللی نفســـی فیه

و احساس راحتی می کنم و آن چیزی که دوست دارم در موردش حرف می زنم

متعرفش لیه

نمی دانی چرا؟

لو ابص لک ما بشلش عینی من علیک

وقتی به تو نگاه می کنم چشمانم را از چشمانت بر نمی دارم

واول باول کل حاجه بقلها لیک

و هر چیزی را اول وقت به تو می گویم

ولیه بس صوتی بیحلى لما بینادیک

و چرا صدایم فقط زمانی که تو را ندا می زنم زیبا می شود

ولیه بس اسمی بیحــلى لو تندهنی بیــــه

و چرا اسمم فقط وقتی تو با آن مرا صدا می زنی زیبا می شود

ما تعرفش لیه

نمی دانی چرا ؟

بحس انک انت اللی بقیت مسؤوله منّو

احساس می کنم که فقط نسبت به تو مسولیت دارم

واحس انک انت اللی انا مسؤوله عنّو

و احساس می کنم که نسیت به تو مسولیت دارم

واحس ان فیک شایفه اللی انا بدور علی

و احساس می کنم در تو آنچه که دنبالش می گردم می بینم

ما تعرفش لیه

نمی دانی چرا؟

انا ازای بقیت ما بخفش وجریئه ف هواک

من چگونه در عشق تو ترس به دل راه نمی دهم و پر جرئت شدک

وبقدر على اللی ما یتقدرش علیه .. معاک

و با تو بر انچه که ناتوان بودم ، توانا شدم

ولو کان ده مش حب انــت قلی ده یبــقى ایه

اگر این عشق نیست پس چیست ؟ تو به من بگو

ما تعرفش لیه

نمی دانی چرا؟ 

تصدق بمین

بســـمع اســـمک بدمّــع (افتکرت(

نامت را چو بشنوم اشکم جاری می شود

افـــتــکرت فضــلت اضــحــک والدمــوع

فکر کردم و بهتر دانستم که بخندم و اشک ها

نزلـــت اوی وجریــت اوى وحشتنی ایامک اوی

بسیار نازل شد و بسیار جاری شد و روزهایت مرا زیاد دلتنگ کرد

ما تقلــی هو مفیــش طریــقه

نمیگویی که راهی نیست

فیــها انســــاک اوی

که در ان تو را زیاد فراموش کنم

ومقــلــش اه

و آه نگویم

اه

آه

حبیـــبــی قول کـــده

اینگونه بگو ای عشق من

ضـــاعت کل الامانی

تمام آرزوها رفتند

وانا مش هستنى تانی

و من دیگر منتظر نخواهم ماند

واطفیلی النار کفایه

و آتش را خاموش کن ، کافی است

نار الفرقه بتوجع

آتش فراق دردناک است

حبـیــبــی قول کده

ای عشق من اینگونه بگو

علشان مش ح اقدر اسمع

چون نمی توانم بشنوم

کلــمة ایمــتا هترجع

جمله ی کی بر می گردی

ومفیــش دموع فعینی

و اشک در چشمانم نیست

بسمع اســـمک بدمّــع

نامت را چو بشنوم اشک می ریزم

بسمع اســـمک بدمّــع

نامت را چو بشنوم اشک می ریزم

کـــل وقت انــا روح و ادور فی اللی کان

همیشه می روم و در بودها می گردم

واســتــفدت انا ایــه بصـــوره من زمـــان

و من از عکس قدیمی چه سودی برده ام

منــا شفتــها اللــی سبــتها

من ان را دیدم ، انچه که رها کردم

یا ریتــنــی شیلــتک منّــها

ای کاش تو را آز ان بر می داشتم

او کنــت حتــى ما شفش فیها

و یا حتی تو را در ان نمی دیدم

احـــلــى ایــام عشتــها

بهترین روزهایی که زندگی کردم 

شهر

میمونی در درونم ورجه و ورجه می کند

که نه سیاست دوست دارد و نه فلسفه می خواند

دیروز هم داشت به ریش فروید می خندید

می گفت : انسان پیچیده ترین احمقی است که  دیده است

یک قناری هم در گلویم بق کرده  است و حرفی نمی زند

در کله ام نیز چند گرگ پرسه می زنند

چه باغ وحش درندشتی  !

" اشتباه نکنید شهر را می گویم "

معادله

وقتی خود را بیشتر از مردم دوست بداری تنها خواهی ماند

وقتی مردم را بیشتر از خود بخواهی تحقیر می شوی

وقتی هم مردم  را دوست بداری و هم خود را

 از خود  رانده می شوی که ساده لوحی

وقتی نه مردم را دوست بداری و نه خود را

می گویند آدم جالبی هستی و بعد فراموشت می کنند

" لطفا از من نخواهید که این معادله را حل کنم "

بلوغ . . .

بچه که بودم می گفتم :

خدایا برای دوست داشتن مردم

به من شهامت بده

نوجوان که بودم می گفتم :

خدایا برای دوست داشتن مردم

به من طاقت بده

و حالا می گویم :

خدایا برای دوست داشتن مردم

به من لیاقت بده

بی ستاره

اگر چه غرق شب ایم و بی صدا ولی به یاد دار

که فریادی بودیم در دهان خالی شب آذرخشی بر فراز زمین سترون

و بلوغ درد در کوره راه های اعصاب

به یاد دار

که قطرات باران بودیم بر گرفتگی صورت

صداقت وهم آلود مهتاب

نبضی در ساقه ظریف علف

و رد پایی در بی خوابی مزمن عشق

گفتی تا شب نباشد ستاره ها نمی آیند

ستاره ها رفتند و شب ماند ولی به یاد دار

که بی ستاره نیز از این کویر می توان گذشت

ماوراء . . .

کنار آتش با تو . . .

آواز عامیانه  باد   و    دودکش

و قلاب دوزی اخگر و  دود

جاودانگی اینجا است در این اتاق کوچک

در فواصلی که عشق ما وسعت می گیرد  بیرون زمان  . . .

مسافران بیت اللحمی جدید

دولتمردان و دانشمندان با دستانی پر

از هدایایی که ویران می کند

The hearth . . .

In forent of the fire with you golk song of the wind in the chimney and the spark’s embroidery of the soot

Eternity is here in this small room

In intervals that your love widnes and outside of time travelers

To a new Bethlehem statesmen and scientists with their hands full

Of  the gifts that destroy .

سکونت

پیوند خانه ای نیست

یا حتی ضمیمه ای نیز نه

پیش تر از آن است و سرد تر از حاشیه جنگل حاشیه بیابان

پلکان رنگ و رو  رفته که بر آن چمباتمه می زدیم و پف فیل می خوردیم

در حاشیه یخبندانی رو به کاستی

جایی که به رنج و شگفتی برای ماندن

حتی به این مایه دور دست می آموزیم

آتش بر پا کنیم

Habitation

Marriage is not a house or even a tent

It is before that and colder the edge of the forest the edge of the desert

Unpainted stairs at the back where we squat

Outside eating pop corn

The edge of the receding glacier where pain fully and with wonder

At having survived even this for

We are learning to make fire

ساعت کوچک

آواز کوچکم دیگر باز نمی گردد

و اینک منم و شبها تا سرم را بر زمین بگذارم

و سیاه را تماشا کنم

و خاکستری پایان ناپذیر را  انتظار کشم

چه غم فزا و چه بی ششبان زمستان

و چه غم فزا است آواز بی صدا

و چه غم فزا است دراز کشیدن و دانستن

که صبح دیگری خواهد آمد

The small hours

No more my little songs come back and now of nights I lay

My had on down to watch the black and with the unfiling  gray

Oh sad are winter night’s and slow

And sad’s a songs that dumb

And sad it is to lie and know another down

Will come

همراه

وقت قدم زدن زیر باران نم نم در مسیری بی رهگذر

توله ای کوچک همراه خوبی است

وقتی دعوا کرده ای  و کسی چندان دوستت ندارد

و جایی برای شادی نیست

توله ای کوچک  به تماشا وا می دارد ات

و گرمای لغزانش را به تو می بخشد

و اشک هایی را که مجبوری پنهان کنی را

مسخره نمی کند

Vern

When walking in a tiny rain

Across a vacant lot a pup’s a good companion

If a pup you’ve got and when you’ve had scold

And no one loves you very and you cannot be merry

A pup will let you look at him and even let you

Hold hiss little wiggly warmness and let you sunggle down beside

Nor mock the tears have to hide .