سه ماه گذشت بازی دو هفته ای من خیلی طولانی شده ولی دلمک نمی خواهد هیچ وقت تمامش کنم یعنی دیگه دست ما نیست .
حالا زندگیمون , زندگی من و تو بودنمون , با هم بودنمان یک بازی سرگرم کننده شده توی دست های خدا
و من و تو مهره های این بازی هستیم تاس را می اندازد من ( N) خانه جلوتر و تو ( N) خانه عقب تر بگو فاصله مان چقدر می شه ؟
آفرین (3N) چون از اول هم ( N) تا فاصله داشتیم , توی این سه ماه فقط به پایان فکر کردم و امروز به لحظه آغاز به اولین سلام به اولین آغاز به اولین نگاه به اولین بار که دیدمت .
تو مثل خورشید آنجا ایستاده بودی و . . . امروز به تو فکر می کنم ( امروز به تو فکر کردم ) به تو که چطوری خورشید شدی وشب من را روز کردی .
آهای خدایی که اون بالا نشسته ای و با ما بازی می کنی
مطمئن باش که من تا آخر این بازی هستم , حتی اگر فاصله ما هر روز بیشتر از دیروز بشه
بچرخ تا بچرخیم .