دل نوشته های من

دل نوشته و دست نوشته های من

دل نوشته های من

دل نوشته و دست نوشته های من

پرسش

خداوندا پرسشی دارم...؟

رها کن آسمانها را،بیا اینجا قضاوت کن

ببینم در زمین یک مرد پیدا میکنی یا نه؟

تو هم مثله همه،امروزو فردا میکنی یا نه؟

بندگانت را از ننگ آدم بودن و بیهوده فرسودن،مبرا میکنی یا نه؟

برای آخرین پرسش

قیامت را بگو،مردانه،برپا میکنی یا نه؟

خاطرات

خاطرات را باید سطل سطل

از چاه زندگی بیرون کشید!

خاطرات نه سر دارند و نه ته

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند

می رسند...

گاهی وسط یک فکر

گاهی وسط یک خیابان

سردت می کنند،داغت می کنند

رگ خوابت را بلدند،زمینت می زنند

خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند!! 

آتشی در سینه دارم جاودانی

آتشی در سینه دارم جاودانی
عمر من مرگیست نامش زندگانی
رحمتی کن کز غمت جان می سپارم
بیش ازین من طاقت هجران ندارم
کی نهی بر سرم،پای ای پری از وفاداری
شد تمام اشک من بس در غمت کرده ام زاری
نوگلی زیبا بود حسن و جوانی
عطر آن گل رحمت است و مهربانی
ناپسندیده بود دل شکستن
رشته ی الفت و یاری گسستن
کی کنی ای پری،ترک ستم گری
می فکنی نظری آخر به چشم ژاله بارم
گرچه ناز دلبران دل تازه دارد
ناز هم بر دل من اندازه دارد
هیچگه ترحمی نمی کنی بر حال زارم
جز دمی که بگذرد،از چاره کارم
دانمت که برسرم کذر کنی به رحمت اما
آن زمان که برکشد گیاه غم سر بر مزارم

قهر ( تمام حرف دلم ) برای او

نگه دگر به سوی من چه می کنی 

چو در بر رقیب من نشسته ای  

به حیرتم که بعد از آن فریب ها 

تو هم پی فریب من نشسته ای 

به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا  

که جام خود به جام دیگری زدی  

چو فال حافظ آن میانه باز شد  

تو فال خود به نام دیگری زدی  

برو . . . برو . . . به سوی او ، مرا چه غم 

تو آفتابی . . . او زمین . . . من آسمان  

بر او بتاب زان که من نشسته ام  

به ناز روی شانه ستارگان  

بر او بتاب زانکه گریه می کند  

در این میانه قلب من به حال او  

کمال عشق باشد این گذشته ها  

دل تو مال من ، تن تو مال او 

تو که مرا به پرده ها کشیده ای 

چگونه ره نبرده ای به راز من  

گذشتم از تن تو زانکه در جهان  

تنی نبود مقصد نیاز من  

اگر به سوی ات این چنین دویده ام 

به عشق عاشق نه بر وصال تو  

به ظلمت شبان بیفروغ من  

خیال عشق خوشتر از خیال تو 

کنون که در کنار او نشسته ای  

تو شراب و دولت وصال او  

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد 

تن تو ماند و عشق بی زوال او 

نیست یاری

نیست یاری تا بگویم راز خویش

ناله پنهان کرده ام در ساز خویش

چنگ اندر وهم خدا را زخمه ای

زخمه ای تا برکشم آواز خویش

بر لبانم قفل خاموشی زدم

با کلیدی آشنا بازش کنید

کودک دل رنجهء دست جفا است

با سر انگشت وفا نازش کنید

پر کن این پیمانه را ای هم نفس

پرکن این پیمانه را از خون او

مست مستم کن چنان کز شور می

باز گویم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه می پرسی ز من

رنگ چشمش کی مرا پابند کرد

آتش کز دیدگانش سر کشید

این دل دیوانه را در بند کرد

از لبانش کی نشان دارم به جان

جز شرار بوسه های دل نشین

بر تنم کی مانده از او یادگار

جز فشار باوران آهنین

من چی می دانم سر انگشتش چه کرد

در میان خرمن گیسوی من

آنقدر دانم که این آشفتگی

زان سبب افتاده اندر موی من

آتشی شد بر دلم جانم گرفت

راهزن شد راه ایمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون ز پا افتادم آسانم گرفت

مستی ام از سر پرید ای هم نفس

بار دیگرپر کن این پیمانه را

خون بده خون دل آن خود پرست

تا به پایان آرم این افسانه را . . .

سنین رایحه

بحبک لو قریب منی ,, بحبک لو بعید عنی

اگر به من نزدیک باشی دوستت دارم ، اگر(حتی) از من دور باشی دوستت دارم

بحبک کل یوم اکتر

هر روز بیشتر دوستت دارم

حیبی انت ساحرنی حبیبی انتا آسرنی

ای عشقم تو من را جادو کرده ای ، ای عشقم تو من را اسیر خود کرده ای

جبیی وانتا مش جمبی معک قلبی یاروح قلبی

ای عشقم (اگر) کنارم نباشی قلبم با توست ای تمام وجود قلبم

سنین رایحه وسنین جایه بشوف احلامی بعنیه

سال های رفته و پیش رو ، رویاهایم را در چشمانم میبینم

وبحس الکون ضحک لیا ضحک لیا

و دارم حس میکنم که دنیا برای من خندید

ولا قبلک ولابعدک ولابقدر على بعدک

و نه پیش از تو و نه پس از تو

وقلبی یاغالی لیک وحدک

و دلم ای گرانبها برای تو تنهاست (برای خود خود توست)

غریبه حیاتی من غیرک

زندگیم بدون تو بی معنی و با من غریب است

غریبه عشان مالیش غیرک

اینگونه است چون جز تو را ندارم

اعیش فیها لمین غیرک لمین غیرک

در آن بجز برای تو برای چه کسی زندگی کنم ؟

تعالى قلبی مستنی تعالى حبیبی طمنی

بیا که قلبم انتظارت را میکشد ، بیا ای عشقم و من را به عشقت مطمئن کن

تعالى یاحبیب عمری فداک عمری

بیا ای عشق دوران زندگیم ، عمرم فدای تو

از دور

همیشه ایستادن

و زندگی را از دور تماشا کردن

چه می شود کرد ؟

باید بمانی

تا یکی از همین روزها

یکی دستت را بگیرد

و راه رسیدن به زندگی را نشانت دهد

انتظار

زندگی مثل ایستگاه اتوبوس است

یا وقتی می رسی

که اتوبوس رفته است

یا در ایستگاه

آنقدر به انتظار می نشینی

که رفتن یادت  می رود

دلم تنگ نمی شود

دلم تنگ نمی شود

برای شهری که در کوچه هایش

صدای پای عاشقی  نمی آید

دلم تنگ نمی شود

برای کوچه ای که هزار همسایه دارد و همه تنهایند

برای شب هایی

که کسی ستاره  هایش را تماشا نمی کند

دلم تنگ نمی شود

آب با تشنگی آموخته می شود

آب با تشنگی آموخته می شود

خشکی با اقیانوس های طی شده

زایمان با رنج

صلح با جنگ های  بازگو شده اش

عشق با کهنگی خاطرات

پرنده با   برف !